به اسم خدا ویادخدا روززایمان منوبردن تواتاق عمل وروتخت مخصوص خوابوندن یه پارچه سبز کشیدن جلوم.............. یه خانم جوون اومد وخودش معرفی کرد .گفت من دکتربیهوشیت هستم وخیلی خوش برخورد وخوش اخلاق بود وکلی سربه سر من گذاشت و......دستم رو تو دستش گرفت وگفت چندسالته؟بچه چندمته؟اسمش چی گذاشتی؟........ اتاق سرد بودومن ازاسترس سرمای بیشتری روحس می کردم فقط می لرزیدم پاهام از شدت لرز بهم می خوردن! شروع کردن روشکمم بتادین مالیدن ومن بیشترسرمارو حس می کردم.......دکتربیهوشی می گفت الان بهترمیشه وهمین طورهم شد!بیهوشیم عمومی بود..بهترچون استرس زیادی داشتم..بالاخره دکتر میرقادری تشریف اوردن وباشنیدن صداش ارامش خاصی بهم دست داد وبعدهم داروی...